برای من هر یک از سالهای عمرم، تخته سنگهایی هستند وسط رودخانه زندگیام. دلم برای هر یک که تنگ شود، کافیست اراده کنم تا با چند بار پریدن به آنها برسم. بعضیهاشان صیقلیترند و برای پریدن روی آن باید بیشتر دقت کنم، اما بعضیهاشان وسیع و امن هستند.
هر سال در روزهای منتهی به عید دلم میخواهد به ده تای اول سر بزنم. آنهایی که از همه وسیعتر و مطمئنتر هستند.
برای من عید فقط یک روز نبود، یک ماه بود. از ۱۵ اسفند تا ۱۵ فروردین. از آن روزی که در کوچه یکی با صدای کشدار فریاد میزد: «فرش میشوریم» و یکی داد میزد: «بنفشه شب عید». بعد چاله چالههای تو باغچه که یکی یکی با بنفشههای رنگارنگ و مخملی پر میشدند.
پدر بود و یک چهارپایه و یک قلم نقاشی و دیوارهایی که آماده روتوش میشدند. مادر بود و پردههای خاک گرفتهای که یکی یکی سقوط میکردند تا بعد از باز شدن گیرههاشان زیر دست مادر یک مشت و مال حسابی بیینند و دوباره برگردند سر جاشان.
برای آن که بچهها مزاحم کار بزرگترها نشوند، باید دنبال راه چاره بود. یک روزنامه میدادند دست آنها تا شیشهها را پاک کنند و در نهایت بچهها شیشههایی را تحویل میدادند که قبل از پاک کردن تمیزتر بودند.
بعد از نصب آخرین پرده و پهن کردن آخرین فرش شسته شده، چهره پدر و مادر مانند فاتحان جنگی طولانی بود.
Read More
This section contains relevant reference points, placed in (Inner related node field)
کار خانهتکانی که تمام میشد، وقت خوش خرید شیرینی و آجیل عید بود. پسته، فندق، تخمه ژاپنی و تخمهکدو ترکیب اصلی آجیل را تشکیل میداد؛ کیسههایی که یک به یک روی یک سفره نایلونی خالی میشدند و به قولی کوه آجیل را بزرگتر می کردند. سفرهای که اگر الان بود، حتما کوچکتر بود و به جای کوه، شاید تپهای بیش نبود. وظیفه بچهها جدا کردن پوست فندقها و پستههایی بود که از مغز جدا افتاده بودند و سپس مخلوط کردن آجیل. بخشی از آجیل به ظرف منتقل میشد و بخشی به گنجه، که نوعی اتاق انتظار محسوب میشد.
شیرینیها هم به همین ترتیب. وقتی سفره عید آماده میشد، در اتاق سه قفله میشد تا برای مهمانها چیزی باقی بماند. چون اگر در اتاق باز میماند، حداقل از شیرینی نخودچیها چیزی باقی نمیماند.
آینه، سبزه، قرآن، و تنگماهی هم از ملزومات سفره عید بودند که خوشبختانه در چند سال اخیر سنت ماهی قرمز در سفره نوروز منسوخ شده است.
لحظه تحویل سال نو همه با لباسهای نو و موهای شانه کرده کنار سفره هفتسین مینشستیم و با شنیدن صدای توپ و سرنا و دهل، همدیگر را در آغوش میگرفتیم و منتظر گرفتن عیدی از دستان پدر میماندیم.
اگر لحظه تحویل، روز بود، بلافاصله شال و کلاه میکردیم و راهی خانه بزرگترهای فامیل میشدیم. هر قدر پوشیدن لباس نو لذتبخش بود، پوشیدن کفش نو عذاب. پاهای تاولزده، حسن ختام دید و بازدیدهای عید بود. بعدها راه چاره را پیدا کردم. ده روز مانده به عید، کفشهای نو را در خانه میپوشیدم تا تاولها را قبل عید بزنیم و کفشها برای عید آماده شوند.
چون اغلب اقوام ما در یک محل ساکن بودند، ممکن بود در یک روز در خانههای مختلف یک خانواده را چند بار ملاقات کنیم. برای بچهها شبیه بازی بود. میشمردیم مثلا فلان خاله یا عمو را در یک روز چند بار دیدیم. جالب بود که هر بار هم که همدیگر را میدیدیم، مانند این بود که بار اول است و مراسم روبوسی و عید مبارکی را به نحو احسن اجرا میکردیم.
بعد نوبت به اقوام دورتر میرسید و بعد هم بازدیدها.
الان که از روی تختهسنگ چهل و هشتم به قبل نگاه میکنم، میبینم چقدر حفظ این سنتها و انتقالش به نسل بعد مهم است. مهمترین وجه آن، با هم بودنها و در کنار هم بودنهاست؛ حتی اگر یاداوری خاطرات این با هم بودنها تنها لحظهای لبخند روی لبها بیاورد.